*نه شاعرم تا بتونم واسه نگاهت غزل بگم / نه قادرم
تا بتونم واسه چشات قصه بگم
فقط اینو خوب میدونم تا زند ه ام تا جون دارم دوست
دارم . . .
*دوستی هدیه ای یپیچده در روبان نیست که کسی روز تولد به کسی هدیه کند . دوستی قلب من و این دل توست که در این راه بهم هدیه کنی
*دگر حس شقایق را نداری ، هوای قلب عاشق را
نداری و از چشمان خونسرد تو پیداست
![](http://LoxBlog.Com/editor/popups/images/smiley/msn/47.gif)
نظرات شما عزیزان:
می رفت و می گفت و لحظه ای هم شک نمی کرد؛پا به هر واحه ای می گذاشت مونس اش کوچهها بودند و گندیده اب هایی که از پنجره ها بر سر اش می ریختند.می رفت، می گفت، فریاد می زد،نجوا می کرد، در دل شب پرسه می زد و میان اشک اش می خندید و میان خنده می گریست،می گفتند جنی شده ، می گفتند دیوو است در هیبت ادم، می گفتن جنگلی است،می گفتن و می گفتن... لحظه ای هم شک نمی کرد و ادامه می داد.خوب دیوانه بود دیگر.من هم دیوانه ام . می روم می گویم و لحظه ای هم شک نمی کنم.می گویم هذیان ها و پریشانی های یک دیوانه ی عصیانگر را... .
برچسبها: